نمی دانم طلوع صبح بود یا غروب شب . .
شب همچو مِهی نازک و رو به سقوط از روی بام خانه در حال کم شدن بود ، آسمان
هم از پشت پرده ی شب نیم نگاهی بر من داشت .
لحظه ای جاوید ، لحظه ای برای نوشتن . .
چهره ی رنگ باخته ی شب و نگاه امیدوار آسمان درآمیخته شده بود با من ، چیزی
نمانده بود دلم را ببرد ، به همان نقطه ی دور در ذهنم ، جایی که تو زنده ای
بقیه در ادامه ی مطلب...