نمی دانم طلوع صبح بود یا غروب شب . .
شب همچو مِهی نازک و رو به سقوط از روی بام خانه در حال کم شدن بود ، آسمان
هم از پشت پرده ی شب نیم نگاهی بر من داشت .
لحظه ای جاوید ، لحظه ای برای نوشتن . .
چهره ی رنگ باخته ی شب و نگاه امیدوار آسمان درآمیخته شده بود با من ، چیزی
نمانده بود دلم را ببرد ، به همان نقطه ی دور در ذهنم ، جایی که تو زنده ای
در آن و همان چهره ی خاص و نگاه تاثیر گذار ، همان گونه که بودی و هستی نه
کم و نه زیاد . .
و درخشش ستاره های شب که هرچند کم اما نورافشان بودند ، همان مسافرانی که
حال از شهر رفته اند ، نه از دودِ شهر بلکه از آدم هایش و خاک غریب بیابان
ها را بوسه می زنند ، هم صحبت کویر شده اند و چراغانی اش می کنند . .
شب می رفت ، رازها را می برد و دل ها را ، نمی دانم طلوع صبح بود یا غروب
شب . .