loading...
عاشقانه
asheeghane بازدید : 159 دوشنبه 25 شهریور 1392 نظرات (4)

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه سالهاش را بسيار دوست ميداشت. 

دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتياش را دوباره به دست بياورد، 

هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشهگير شد. 

با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. 

دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند. 

شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جادهاي طلائي بهسوي کاخي مجلل در حرکت هستند. 

هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت، 

ديد فرشتهاي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. 

پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد،

از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟ 

دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند

و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم. پدر در حالي که اشکش 

در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد. اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط PooRy در تاریخ 1392/06/31 و 0:13 دقیقه ارسال شده است

آخیشکلک

این نظر توسط parasToo در تاریخ 1392/06/28 و 16:21 دقیقه ارسال شده است

چرا آخه؟شکلک
پاسخ : شکلک

این نظر توسط 3ajad در تاریخ 1392/06/27 و 2:18 دقیقه ارسال شده است

بمیرم الهیشکلک
پاسخ : شکلک
پاسخ : شکلک
پاسخ : شکلک

این نظر توسط rozita در تاریخ 1392/06/26 و 23:48 دقیقه ارسال شده است

الهی بمیرم...
آخی...شکلک
پاسخ : شکلک


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    کدوم عاشق ترن؟!
    آمار
    آمار سایت
  • کل مطالب : 129
  • کل نظرات : 87
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 29
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 292
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 328
  • بازدید ماه : 560
  • بازدید سال : 1,856
  • بازدید کلی : 54,720
  • کدهای اختصاصی
    پیغام مدیر